اميرحسناميرحسن، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره

امیرحسن جان

مرخص شدن بابائی

الهی مامانی قربونت بشششششششه عزیزم هر وقت میام اینجا پست بذارم جوری تصور میکنم که الان 18ساله شدی و داری این مطالب را میخونی قربوننننننننننننننن اون صدای کلفتت بشمممممم پشت لبت هم سبز شده بدنت هم صفت و خشن شده هر روزجلو آینه ............... الهی قربونت بشم میشه من اون روز را ببینم جانممممممممممم دیروز بابائی مرخص شدن این سه چهار روز نمیدونم چی شده بود یعنی متوجه نمیشدم که علت این بهانه گیری هات چی بود دو روزی که مامان جون پیشمون بود باهاش بازی میکردی و مشغول بودی ولی روزی که مامان جون رفتن همینطور بهانه گیری میکردی تو که همیشه ذوق میکردی با بابات تلفنی حرف بزنی ولی این سه چهار روز تا گوشی بهت میدادم که با بابائی ح...
23 بهمن 1391

مريضي بابائي

عزيز مامان خوشكل مامان خيلي وقتم كمه آخر سال اداره ماماني خيلي كارهاش زياد ميشه بستن حسابها -مغايرتها و خلاصه شايد مجبور بشم چند روزي بعدازظهر هم بيام .... عزيز مامان قربونت دل مهربونت بشم فندقم يه خورده براي بابائي دعا كن ديروز دكتر بود و آقاي دكتر به بابائي نامه داد تا بيمارستان بستري بشه به خاطر ديابتش سه روزي بايد از بابائي دور باشيم ديشب تا حالا يه بغضي تو گلومه براي بابائي خيلي خيلي دعا كن يه مدته بدجور مريضي مياد سراغش يه خورده ديابتش يه چند روزه كمر دردهاي بد ميشه شنبه تولد بابائي هستش ميخواستم يه مراسم بگيرم سه تائي بريم بيرون ولي اگه قرار باشه پنجشنبه بره بستري بشه ديگه تولدش تو بيمارستانه ...
15 بهمن 1391

مهد كودك اميرحسن

اخيرا شنبه تا حالا ميري مهد كودك من و بابائي هرچند خيلي سخت ولي بالاخره  تصميم گرفتيم شما مرد كوچك را بذاريم مهد كودك خيلي خيلي براي من و بابائي سخت بود نگاه چشمات كه ميكردم وياد ميومد كه بايد بذارمت مهد بغض تو گلوم ميگرفت يه مدت با هم ديگه گفتمان كرديم بدي هاي مهد و خوبي هاي مهد براي سن يه كودك يكساله بررسي كرديم ولي حقيقتا ماماني ، بابائي خيلي خسته شده بود يه جورائي  ديگه از عهده كارهاي شما بر نميومد ... منم بهش حق ميدادم يعني خيلي سخته يه مرد عصاب و حوصله بچه اي به شيطوني شما را داشته باشه صبح ها صبحانه ات ميداد حالا بگذره با چه سختي دور اتاق راه بره بازيت بده تا چند لقمه بخوري بعد پي پي اگه ميكردي شما ر...
15 بهمن 1391

خاطرات عقب افتاده

عزيزززززززززز مامان خيلي وقته وقت نكردم اينجا بيام يعني تنبلي كردم ببخشيد فندق مامان قطاب مامان شكر مامان واييييي كه هرچي صفت بهت بدم كم گفتم اين روزها داره مثل برق و باد ميگذره و دارم شاهد بزرگ شدنت ميشم خيلي خيلي شيطون تر شدي يعني تحركت خيلي زياد شده يكجا بند نميشي .... ولي اين روزها سعي كردم دفترخاطراتت حتما به بروز باشه تا لحظه لحظه شيرين كاري هات را داشته باشم اين چند روز اخير تب هاي وحشتناكي كردي سه روز تو تب مي سوختي صبح  تا شب و شب تا صبح پاشور ميكردم شياف ميذاشتم ولي فايده نداشت از اشتها افتاده بودي و حسابي ريزه ميزه شدي الان خداروشكر خيلي خيلي بهتري بابائي هم تو اين مدت مريض بود اول كه كمر ...
4 بهمن 1391
1